من از آن میکسهای خیلی عجیبم، که فکر نکنم در دنیای واقعی و از نزدیک دیده باشید، شاید هم دیده باشیدمان ولی شرط میبندم همهی این عجیبی را نمیدانستید.
باحجابم، دو تا گربه دارم، خارج از ایران زندگی میکنم و خیلی چیزها را تجربه کردهام. از همان اسمش را نبرها، نوشیدنی ها، کشیدنی ها، خوردنیها، انجام دادنیها. الان دیگرانجامشان نمیدهم، حداقل دوتایشان را اصلا سمتش نمیرم ولی شوهرم همچنان پیگیرانه انجامشان میدهد. نماز میخوانم، یک دانه از موهایم بیرون نیست هیچوقت، الان هم توی حرم امام رضا نشسته ام و دارم حساب کتاب میکنم که احتمال اینکه کسی به عجیبیه من الان اینجا باشد چقدر است؟ یک در چند میلیون؟
خودم هم خودم را باور نمیکنم و گیجم و شاید مقدار زیادی هم درگیر. از آن زندگیهایی که هیچکس از درونشان خبر ندارد و با یک کلمه دانستن هم خیلی راحت میشود جاجش کرد. خیلی هم مستقیم و رک.
حرم را دوست دارم، مسجد را دوست دارم اما خیلی اوقات همپر از پایین و بالا و شک و تردیدم، آرامشم انگار اینجاست و گرنه خیلی پیش تر از اینها خیلی چیزها را بی خیال میشدم اما چنگ زدم بهشان چون وقتی نیستند یا کمرنگند آرام نیستم. حتی اگر ایمانم با یقین نباشد.
راستش خیلیمیترسم، هم از واقعی بودن همهچی هم از الکی بودنش. آنقدر وسطم که توی هیچ کدام از دوراه خوب و آرام کامل نخواهم بود. یکلنگ اینور آن یکی آنور و بقیهی بدنم هم در ناکجا آباد. و بدیش هم اینست که فکر نمیکنم هیچوقت بشود به یقین رسید! توی هر طرف که باشی از یه سری چیزها محرومی و هرچقدر هم حاجی بگوید حد وسط خوب است و باید ضروریات را انجام داد و لذت هارا هم برد توی کتم نمیرود. هردو در متضادترین و دورین حالت ممکن ایستادهاند. خب راستش اگر دست خودم بود همینور خیالراحت با محدود میماندم و کلا بیخیال لذت و این داستانها میشدم ولی همهی رویاها و آرزوها و خواستههای حاجی درست نقطهی مقابل اینجا ایستاده و درستش این است که هر دو به عمو منصف نقل مکان کنیم. نمیدانم چه خواهد شد و چطور خواهد بود ولی من الان در همین لحظه زندگی میکنم و سعی میکنم انرژی خوب حرم را توی ذهنم حک کنم. خودم را با نمازها و دعاهای تند تند خفه نکنمو فکر کنم و دعا و مراقبه. آخر اگر به جهنم بروم همچین آرامشی نخواهم داشت!
عمود منصف
دغدغهای به نام نمک
یکی از چند پرتقالی که خیلی وقت است توی یخچال مانده اند را با امید بدمزه نبودنش بیرون میارم و شروع میکنم به پوست کندن. دو روز پیش دو روز پشت هم بریک داون داشتم ولی خیلی یهویی متوجه میشوم که خیلی ملایم بودند، خیلی ملایم تر از روزهای قبل از بیست و پنج سالگی. شاید وقت نداشتم زیاد بهشان فکرکنم و مثل سکته های خفیف توی خواب ردشان کردم بدون فهمیدن، شاید هم در فکر نکردن زیاد از حد به آزاردهنده ها خیلی حرفه ای شدم. قبلا زیر سبیلی ردشان میکردم ولی یکهو یک جا به لبه ی شیرجوش میرسیدند و طوری سر میرفتند که تا دو روز باید میسابیدم. اما الان خیلی حرفه ای تا بیاید سر برود با یک حرکت از روی گاز برش داشتم و دیگر سررفتنی در کار نبود. برنج روی گاز دارد دم میکشد و پرتقال انگار آنقدرا هم صبحانه ی بدمزه ای نیست. دوست دارم الکی خودم را شاغل نیمه وقت بنامم و همان گاهی وقت ها که با حاجی میروم مغازه و از جنس ها عکس میگیرم را یک بخش مهم از رزومه ی کاری نداشته ام بدانم و مطمئن باشم همین کار به اضافه ی یکهو تنها شدنم از هر روز نبودن از صبح تا شبی حاجی کلی به مهارتم در برداشتن قابلمه قبل از سررفتن اضافه کند. قبل ترها فکر میکردم کارکردن همچین هم مغوله ی مهمی نیست اما خب آن موقع ها درس میخواندم و مشغول بودم. الان هم همچنان از نظرم مغوله ی حیاتی ای نیست، اما خود ذات مشغول بودن به چیزی و داشتن هدفی بگیر از مشهور شدن توی کل دنیا تا بزرگ کردن یک بچه ی قابل تحمل برای جامعه تا یادگرفتن و بهترشدن یا هرچی که هرکسی دغدغه اش را داشته باشد از نان شب و موبایل خوب و هوای تمیز هم حیاتی تر است. کلا دغدغه که نباشد میشینی از روی پرز روی مبل هم دلیل برای غم و غصه پیدا میکنی. باور نمیکنم که میخواهم بگویم دغدغه چیز خوبیست. همان نمک زندگی و برای من غرق نشدن توی خود همیشه دنبال غم و غصه ی توی غربت مانده ام. پرتقالم تمام شده و باید بروم سیب زمینی سرخ کنم و دوش بگیرم و حاجی را راضی کنم که امروز هم باید بیایم و عکس هایی که تو بگیری زشتند و بگوید خسته میشوی و بگویم چه کنم دیگر من خیلی حضور حیاتی ای در بیزینس شما دارم.
لوس بازی
درازکشیده بودم و داشتم توی موبایلم ول میچرخیدم که دستشو گذاشت روی دستم ،سرشو آورد بالا و دماغشو چسبوند به لپم، خنده م گرفت.
نازش کردم و بیشتر ول چرخیدم لابه لای لحظه های مردم.
گردنشو گذاشت رو دستم خاروندم و خوندم. یه گاز آروم از شستم گرفت.
موبایلو گذاشتم کنار و دو دستی صورتشو گرفتم و هی ناز کردم و ماچ کردم.
نازش کردم و بیشتر ول چرخیدم لابه لای لحظه های مردم.
گردنشو گذاشت رو دستم خاروندم و خوندم. یه گاز آروم از شستم گرفت.
موبایلو گذاشتم کنار و دو دستی صورتشو گرفتم و هی ناز کردم و ماچ کردم.
خوابمون برد.
توی خواب و بیداری وقتی پشتمو بهش کردم یه صدای جیغی از خودش درآورد و خودشو چسبوند به کمرم.
میدونست مریضم امروز،
میدونست حاجی نیست ولی نمیدونست دوست دارم همه ی لوس بازیاشو به مریض بودنم ربط بدم و ذوق کنم و بهتر بشم.
میدونست مریضم امروز،
میدونست حاجی نیست ولی نمیدونست دوست دارم همه ی لوس بازیاشو به مریض بودنم ربط بدم و ذوق کنم و بهتر بشم.
#mygraycat
#گربه
#گربه
اشتراک در:
پستها (Atom)
داستان یک و ص ل
چهارده سالم بود که به قول خودم عاشق شدم. تابستون دومی بود که برای ده روز اومده بودیم سفر دبی خونه ی داییم. حاجی اون موقع ها ۱۸ سالش بود و من...
-
حالت خیلی رو به راه نباشد، بعد بشینی و بخواهی یک متن جالبی که حس خوب از خودش ساطع کند بنویسی، مثل اینکه در هوای طوفانی بخواهی با قشنگ ترین م...
-
پدر و مادرم یک تسبیح کهربای سبز (که آخر هم نفهمیدم بالاخره کهربای سبز داریم یا نه بس که هر فروشندهای با اعتماد به نفس کامل یک نظر قطعی مخال...
-
ده روز، اینجا، در خانهام نبودم و رکورد دور بودن از حاجی را پس از دو سال زدم. قبل از رفتن خیلی مقاومت میکردم، راستش تنها بودن پیش پدر و مادر...