ته نشین

دونه های فیروزه ای تسبیح رو با انگشتام یکی یکی‌ جا‌ به جا می کنم و به حرفای سخنران یکی درمیون گوش میدم. فکرم داره هرجایی که فکرشو بکنی میچرخه. چند روزیه رفتم تو خودم، از همونا که‌به یه بهونه ای میاد و میره ته دلت سنگینی میکنه الکی الکی. ته نشین میشه رسوب میشه. حاجی دیشب بهم میگفت تو یه چیزیت هست، سه روزه که دیگه مثل چهار روز پیش و قبلش نیستی. گفتم چیزیم نیست ولی خب راستش این بود که چیزیم هست انگار ولی نمیدونم چمه. احساس ترس و گمشدگی دارم ته ذهنم. یکی از دونه های تسبیح یه سبز قشنگی قاطیشه، دونه ی مورد علاقمه. میگیرمش دستم و همچنان ذکری نمیگم. از آینده میترسم ولی چنگ زدم به امروز که یادم نیفته، که تو لحظه باشم، گاهی میتونم مپل چهار روز پیش گاهی نمیتونم مثل این سه روز. هربار آینده هایی که ترسناک بودن اومدن و رفتن معلوم ‌ شده اونقدرام ترسناک ‌نیستن اما من هی دارم بزرگتر میشم و ترسام کمتر و بزرگتر. از بهشت و جهنم حرف میزنه. فکر میکنم صفر و یک. اما من که بیست و پنج صدمم چی؟ دونه ی‌ مورد علاقمو‌ که آخرین‌دونه ست رو رد میکنم و فکر میکنم سحری چی بذارم؟!

ابر و باد

حالت خیلی رو به راه نباشد، بعد بشینی و بخواهی یک متن جالبی که حس خوب از خودش ساطع کند بنویسی، مثل اینکه در هوای طوفانی بخواهی با قشنگ ترین مدل مو و لباست قدم بزنی و قشنگ بمانی، خب نمی شود دیگر.
ته دلت هی الکی قل قل میزند و مقاومت میکند که روی خوشش را نشان بدهد، عین همه ی بچه ها وقتی میخواهند داروی تلخ مفید بخورند. اصلا چه ربطی بهم دارند نمیدانم فقط میدانم کمی تا قسمتی ابری‌ام. همینجوری الکی به همه چیز گیر میدهم و به گیر دادن خودم هم گیر داده ام.
ما زن ها گاهی اینجوری میشویم، بی هیچ دلیل مشخصی ابر و باد درونمان همزمان راه می افتند و هرچی جلوی دستشان باشد را هم میزنند.
خوب است این جور وقت ها یکی باشد دستمان را بگیرد بگوید عیب ندارد‌ بی بهانه، بهانه گیری میکنی. من همینجا محکم‌ دستت را میگیرم و باد مرا نمیبرد تا آسمانت باز آفتابی شود. من همین جام. همین جا زیر آسمان طوفانی‌ات، کنارت.

تسبیح کهربای سبز

پدر و مادرم یک تسبیح کهربای سبز (که آخر هم نفهمیدم بالاخره کهربای سبز داریم یا نه بس که هر فروشنده‌ای با اعتماد به نفس کامل یک نظر قطعی مخالف نظر قبلی داد) به حاجی هدیه داده بودند، خیلی دوستش داشت. حالا فکر نکنید خیلی مذهبی و اهل ذکر و این هاست، نه اصلا. کلا از اینکه به ریشش و استایلش می‌آید و میتواند در نقش چیزی مثل اسپینر باهاش بازی کند، خوشش می آمد و الحق خیلی هم زیبا بود.

من کلا برای حاجی کادو نمیخرم بس که از همه چیز بدش می آید و چیزهایی که میپسندد یا گران هستند یا همه‌شان را دارد! خیلی وقت است که کلا بی‌خیال کادو و سوغاتی شده ام.

نام برده تسبیح کهربای سبزشان را پارسال گم کردند، یا کسی دزدیدش یا حالا هرچه. در فراق ایشان میسوخت و میساخت.

تنها که به تهران رفته بودم، پدر و مادرم یک مبلغی پول به عنوان هدیه ‌ی تولد به من دادند که هرچه دوست داشتم و لازم داشتم برای خودم بخرم، من هم یکهو دو شب بعد در سرم جرقه زد که خیلی خودشیرینی کنم و با آن پول یکی عین آن تسبیح کهربای سبز را برایش بخرم. به حاجی گفتم من کادو گرفتم ولی میخواهم پولش را یک کاری کنم که نمیخواهم به او بگویم. ذره ای کنجکاوی نکرد و گفت باشد پول خودت است، من حرص خوردم که چرا نشد کمی نمک قضیه را زیاد کنم.

با کلی گشتن و تلاش بالاخره پیدایش کردم و خریدمش و اینقدر از تصور خوشحال شدن حاجی و کاری که کرده‌ام سر کیف بودم که موقع کادو گرفتن اینجوری نیستم.

رسیدم و کادویش را با کلی آب و تاب تقدیمش کردم و از دیدن ذوقش هی ذوق کردم. آخر هم نفهمید این از همان پول است و مجبور شدم خودم برایش توضیح دهم که ببین من چه زن خوبیم که همچین کاری کردم، حاجی هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت خب از پولی که خودم برایت ریختم میگرفتی من فکر کردم آن هدیه را میخواهی صرف خیریه کنی. اینجوری بهتر بود.

من کاری که خودم کردم را بیشتر دوست دارم.

پایان!

دز خوشی

ده روز، اینجا، در خانه‌ام نبودم و رکورد دور بودن از حاجی را پس از دو سال زدم. قبل از رفتن خیلی مقاومت میکردم، راستش تنها بودن پیش پدر و مادرم را دوست ندارم، تنها‌ به این خاطر که بلد نیستند نگرانی هایشان را درست و قشنگ ابراز کنند و سوالاتی میپرسند که گاهی تا ته دلم را میسوزاند. در جواب هم یا لال میشوم یا هرچقدر هم حقیقت را بگویم آخرش هم دفاع بیخودی محسوب میشود. بگذریم، رفتم و به جز چند اتفاق بد که همیشه هستند و یک بار نشد که نباشند که بتوانم لبخند بزنم و بی فکر، راحت بگویم بله خیلی خوش گذشت، بدک نبود. روزی که برگشتم در عوض خیلی روز خوبی بود، با کلی تصمیم برای کارهای مفید کردن که هر بار به ایران میروم و سوشال لایفم از پری سرریز میکند، میگیرمشان و باز که برمیگردم و تنها میشوم حال هیچ کدامشان را ندارم، وارد هوای داغ اینجا شدم. حاجی را که دیدم اینقدر دلم برایش لک زده بود که میخواستم برایش درجا بمیرم، حتی برای غرها و بدخلقی‌هایش. دوست داشتم توی بغلش ذوب شوم و آن حس برای همیشه توی رگ‌هایم بماند. خیلی وقت بود تا این حد عشقولی نشده بودم. یاد دیدارهای هر پنج شش ماه یک بار چند روزه‌مان افتاده بودم. وارد خانه که شدم با چنان بل بشو و کثیفی‌ای رو به رو شدم که همه ی عشق و عاشقی از سرم پرید و با دیدن بن‌سای زرد شده ام از زندگی ناامید شدم. آخر یک بن سای که سی و پنج سال دست صاحب قبلیش زنده و سرحال مانده چطور ده روز با حاجی دوام نیاورد؟ از همان اوج در لحظه به زمین خاکی پرتاب شدم، بعد گربه هایم را دیدم و دوباره گل از گلم شکفت، بلافاصله جزییات نابود شده در خانه را دیدم و خلاصه تا دو سه روز بعدی که در حال بشور و بساب بودم حالم سر جایش نبود، آخرش هم نفهمیدم این سفر و چند روز اول برگشتنم خوب بودند یا نبودند، گمانم دنیا کلا همه کار و بارش را گذاشته کنار و نشسته به تنظیم دز خوشی و ناراحتی های من که یک وقتی خدای نکرده زیادی پشت هم خوش نباشم!

داستان یک و ص ل

چهارده سالم بود که به قول خودم عاشق شدم. تابستون دومی بود که برای ده روز اومده بودیم سفر دبی خونه ی داییم. حاجی اون موقع ها ۱۸ سالش بود و من...