داستان یک و ص ل

چهارده سالم بود که به قول خودم عاشق شدم. تابستون دومی بود که برای ده روز اومده بودیم سفر دبی خونه ی داییم. حاجی اون موقع ها ۱۸ سالش بود و منم یه توجه خاصی ازش میدیدم و همین دلمو برد. البته فکر کنم توهم زده بودم ولی خب به هر کلکی شده آی دی یاهوشو پیدا کردم وقتی برگشتم تهران بهش پی ام دادم و چت کردیم. اوایل خیلی دخترعمه پسردایی ای ولی من یه وبلاگ داشتم که توش از احساسم نوشته بودم ولی بهش آدرسشو نمیدادم. تا اینکه لابه لای این حرفای پسردایی دخترعمه‌ای جمله هایی شنیدم که خیلی فراتر بودن و منم دل رو زدم به دریا و آدرس وبلاگمو بهش دادم. از اونجا شروع شد عشقولی بازیای نوجوونی و اونیکه سه چهار سالی میشد ایران نیومده بود، توی یه سال چهار بار اومد. با هم بیرون نمیرفتیم، توی خونه ی خاله‌م زیاد همو میدیدم و منتظر فرصت واسه تنها شدن و وقتیم تنها میشدیم اکثرا فقط میشستیم همدیگه رو تماشا میکردیم. یه بار صبح غافلگیرم کرد و اومد جلپی در خونه‌مون و منو تا سرکوچه ی دبیرستان همراهی‌کرد و اون ده دقیقه رو با فاصله راه میرفتیم و شالگردنمو که بهش دادم برای اینکه سردش نشه آخرش ازش پس گرفتم. تا یه عمریم پشیمون بودم که چرا نذاشتم پیشش بمونه اون که‌به زور بهم پسش داده بود، دفعه ی بعد به هرکلکی دادمش بهش. خلاصه بعد از ۶ ماه مامان و بابام فهمیدن تماس داریم (نمیدونم از قبض تلفن خارجه یای مشکوک شدن و بعد توی گوشی مامانم اس ام اسارو دیدن - آخه آدم اینقدر نفهم!) دعوا و محرومیت از کامپیوتر و تنها موندن خونه و با اونم تلفنی یه دعوا. بعد چند هفته یواشکی یه ارتباطایی به زور برقرار کردیم و نزدیکای سالگرد میشد که مامان و بابام رفته بودن کربلا و من خونه تنها بودم که فهمیدم اومده ایران یواشکی، اومد خونمون برای یه ساعت، من با چادر گلگلی اینور خونه اون اونور خونه، هی سعی کرد یه کم نزدیک تر باشه بهم ولی خب نه میتونست قصدی داشته باشه نه من قبول میکردم. حتی چادرمو‌ نیاوردم روی شونه‌م بس که من باحیا بودم یه زمانی.یه گردنبندی بهش دادم که کلک گفت براش ببندم منم با دست لرزه و رعایت فاصله و اینا بستم. رفت و چند هفته بعد که با هم حرف زدیم یهو گفت این رابطه باعث استرس و اذیت منه، اگه کسی باز بفهمه همه چی خراب میشه، اگه خواست بهم برسیم که میرسیم اگرم نه که هیچی. همین و خداحافظی. دفعه ی بعدم که تماس گرفتم جواب نداد و ما سه سال رابطه نداشتیم با هم. البته اون اواسط من غمزده ی شکست عشقی خورده هر روز یه فاز داشتم، ناراحتی، دلتنگی، دل شکسته، متنفر و بگیر و برو. یه بار با یه اسم دیگه باهاش چت کردم گفت که سیگاری شده و خیلی اوضاعش رو به راه نیست بعد از جدا شدن از عشقش و اینا که آخرم فهمیدم از اول میدونسته که من منم. بعد از یک سال اومده بود ایران و مشهد بودم و ندیدمش، یکی از دخترای فامیل که دوست صمیمی من بود و گاهی اوقات پیغام رسان میشد وقتی من نمیتونستم تلفن بزنم، اون دختر بهش پیام داده بود و یه کم شاکی بود ازش حاجی هم بهش گفت که من یه بیماری دارم یعنی صرع و نمیتونم الان باهاش باشم اون اذیت میشه. من روحم خبر نداشت ولی باز سعی کردم حرف بزنم و بفهمونمش که برام مریضیش مهم نیست اونم باز حرف خدا بخواد و اینجوری ریسکه رو زد (تا حالا با دختری نبود اونم به این آویزونی و خب هول میکرد و اصلا نمیتونست درست توضیح بده و من مدام لنگ درهوا بودم که یعنی چی و اصلا چرا و مشکل چیه‌ بعد اون همه عاشقانه، فقط اینو بفهمم و برم، که نمیشد). بعد از اون یکی دو بارم توی فیسبوکش دیدم که واسه یه دختر کامنت قلب گذاشته (که بعدا فهمیدم برادر محترمش بوده) و قاطی کردم .بعد سه سال خیلی اتفاقی از سر یه ایمیل اشتباه شروع کردیم حرف زدن و با هم قرار گذاشتیم سه ماه با هم باشیم و بعد ببینیم اصلا به درد هم میخوریم یا نه. اگه بود که قطع میکنیم تا وقتش اگرم نه که هیچی خلاص شیم از این فکر. هنوز سه ماه نشده بود که من همش میدیدم جدی نمیگیره و حرفامون کلا از شوخی و اذیت کردن منه، منم قاطی کردم که نمیخوام این رابطه ی اینجوری رو‌ادامه بدم همش عذاب وجدان دارم. اونم گفت باشه و باز خداحافظی کردیم. من هنوز توی درگیریای شدیدم با خودم بود که وقتی رفته بودم مشهد با خدا معامله کردم که من فراموشش میکنم، اگه شدنیه و صلاحه خودت درست کن اگه نه که خودت از دلم بیارش بیرون. تقریبا یه ماه بعد بهم پیام داد و شروع کرد حرف زدن که من الان شرایط زن گرفتن دارم تقریبا و میخوام بیام جلو (تاقبل از این ما هیچوقت حرف ازدواج نزده بودیم). منم زده بودم کانال نه من نمیخوام و بعدم کانال حالا ببینم اصن از شرایطت و شخصیتت خوشم میاد یا نه. (ما توی اون یه سال رابطه کلا فقط قربون صدقه و حرف عاشقانه بودیم و اون دو سه ماه هم که درگیری و طفره رفتن از حرفای گذشته). نگو کلا حاجی این همه مدت تصمیمش رو گرفته بوده و فقط منو تو آب نمک گذاشته بوده و خودشم اذیت بوده ولی از ترس ریسکی که دوباره مامان بابای من بفهمن همه چی کاملا خراب میشه در حال کج بدار و مریز بوده. منم اینو حس میکردم که چیزی که به ظاهره نیست قضیه ولی بچه بودم و درست نمیفهمیدم و پر از احساسات ضد و نقیض. خلاصه یه مدتی با این داستانه مثل خواستگارا رفتار کردن سر کردیم (من سال اول دانشگاه بودم) و کم کم برگشتیم به حال عشقولانه ای که قبل بود و این همه مدت قایم شده بود. هنوز پای پدر مادرا وسط نیومده بود و داییم فقط یه صحبت غیرمستقیم با بابام کرده بود که جواب درستی نگرفته بود. بیشتر در واقع یه سوتفاهم و به همین خاطرم داییم فکر کرده بود جواب منفیه‌و گذاشته بود همه چی رو روی پاز. از اونور من و حاجی واسه خودمون داشتیم همه کاری میکردیم. اولین باری که بعد از مدت ها اومد ایران و من ندیده بودمش چندین سال رو هیچوقت یادم نمیره، همه ی وجودم میلرزید. این بار اما خبری از حیا و با فاصله راه رفتن نبود چون به فکر خودمون ما دیگه زن و شوهریم چون تصمیممون دیگه قطعیه. اولین دست هم گرفتنا و بغل کردنا، همون موقع ها بود که فهمیدم از چند سال پیش چقدر تغییر کرده، نمازاشو درست نمیخونه، مشروب میخوره و چیزایی که تا حالا هیچوقت نشنیده و ندیده بودم ولی همدیگه رو دوست داشتیم. تو اون یه ۶ ماهی که خانواده ها توی سوتفاهما بودن، ما دوتایی پیچوندیم رفتیم یه هفته شمال، یه بار هم عید مامان و بابام رفتن سفر و حاجی اومد خونمون موند و عشق دنیا رو میکردیم با همه ی بالا پایینای خودمون و بقیه و استرسا و عذاب وجدانا و همه ی خوشی هاش. بعد از اون من و مامان و بابام و برادرام یه سفر رفتیم دبی خونه ی داییم و این دیدار باعث شد که حرف خواستگاری پیش بیاد دوباره. اونجا داییم موضوع بیماری حاجی رو به خانواده ی من گفت و همون شد نقطه ی شروع بیشتر از دو سال درد. ما برگشتیم و قرار شد تصمیم بگیرن. مامان و بابای من با اطلاعاتی که فکر میکردن درسته فریک اوت کرده بودن و چندتا دکتر توی تهران روی همه ی دکترا رو سفید کردن و نسخه ی این مردنیه رو پیچیدن. مشاوره از اون بدتر. اصرارای من و فکرای اونا. بعد از همه ی فشارایی که من با سکوت و زیربار نرفتنم آوردم، بابام یه شب اومد و بهم گفت من به فلانی که خیلی شخص بزرگیه گفتم امشب استخاره بگیره، من حق دارم استخاره بگیرم و تو هم بهتره راضی باشی من به هرحال کارمو کردم. فردای اون روز دنیا سیاهتر شد. استخاره بد اومد، مامان و بابام شکشون به ارتباط ما رو به یقین تبدیل کردن و موبایل و لپ تاپ و همه چی جمع شد. تماس گرفتن و گفتن استخاره بد اومده و دعوایی بین خواهر و برادر راه افتاد که نگو و نپرس. وارد جزییات نشم دو سال تمام هر چند وقت یک بار یه بحث و دعوایی بینشون میشد و هیچکدوم هم کوتاه نمیومدن. منم وقتی گوشیم رو بهم پس دادن دوباره ارتباطم رو شروع کردم. بعد از دو سال یه بار خاله های مامانم رفته بودن دبی خونه ی داییم که خاله های اونم میشن. من به حاجی گفتم از فرصت استفاده کن و با خاله جان حرف بزن اون خیلی از این کارا کرده و فقط اون میتونه یه کاری کنه چون مادربزرگ و پدربزرگمون فوت کردن و فقط اونه که جاشونه گرفته. صحبت کرد‌ و اون دو تا بنده ی خدا آستینا رو‌بالا زدن که هرجوری‌شده کار ما رو درست کنن. همون موقع من خودمونو مجبور کردم که توبه کنیم و دیگه همه ی ارتباطمون رو به حرف زدنای معمولی محدود کنیم و خبری از عکس یا بغل و دست گرفتن نباشه تا شاید خدا یه کمکی کنه. اونا وارد عمل شدن و بعد از شاید ۴-۳ ماه تلاش و حرف زدن با این و با اون راضیشون کردن. راضی که چه عرض کنم به خاطر ما که بچه هاشونیم مجبورشون کردن. یه مراسم خواستگاری برگزار شد با معجزه‌ی خدا و البته رضایت نه چندان از ته دل مامان و بابام. هفته ی بعدش توی حرم حضرت معصومه عقد دایم خوندن برامون و یه مراسم کوچیک توی خونه و قرار بود روز بعد بریم محضر که یهو همه ی خوشیا باز آوار شد سرمون. حاجی فهمید یکی از داروهایی که برای بیماریش میخوره توی آزمایش خون تاثیر میذاره و از نگرانی خراب نشدن همه چی (توی آزمایش مثل اعتیاد مشخص میشه) مامان و باباش رو راضی کرد که برگردیم دبی تا من این قرص رو عوض کنم و بعد آزمایش و کارای عقد، دنبال بهونه بودن که به مامان بابای من چی بگن و آخرم دست و پا شکسته یه چیزایی از قرص گفتن که علت اصلی نگرانی و مخالفت مامان و بابام بود و برگشتن ‌دبی. دوباره دعوا و بعد چند ‌هفته گوشی منو گرفتن که ارتباط نداشته باشم باهاش و باز روز از نو دعوا از نو. این بار عمه م به بابام گفت که از نظر شرعی حق نداره این کارو کنه و اون شوهر منه و بابامم بعد از پرس و جو بالاخره گوشی رو داد. دعواها و بحثا چه ما تو خونه و چه خانواده ی ما با اونا ادامه داشت، هر ۴-۵ ماه هم حاجی یه هفته میومد دیدن من. بعد از یه سال بالاخره یه کم آروم شدن و عقد محضری با یه سری دعوا سر مهریه انجام شد و کلا هم که در طول عقد بیرون رفتن خیلی محدود و شب ها هم توی اتاق داداشام میخوابید. بعد از یه سال و نیم عقد بالاخره عروسی شد و همه ی کارای عروسی رو خودم تنها به همراه دوستام انجام دادم و بالاخره عروسی کردیم و شب عروسی‌ رفتیم‌ زیرزمین خونه ی درحال بازسازی داییم و با مهمونا زنونه و مردونه جدا خوابیدیم (فکر کنم اولین عروسی اینجوری بود و این اولین انتخاب خودمون توی زندگی بود) فرداشم پرواز کردیم دبی به خونه ی تازه خریده شده ی خالی از سکنه‌مون و خودمون ذره ذره خریدیم و چیدیمش و حالا شده خونه ی سبزمون. وقتی میگم کل عمرم با تو گذشت فکر نکنم اغراقی در کار باشه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

داستان یک و ص ل

چهارده سالم بود که به قول خودم عاشق شدم. تابستون دومی بود که برای ده روز اومده بودیم سفر دبی خونه ی داییم. حاجی اون موقع ها ۱۸ سالش بود و من...