دغدغه‌ای به نام نمک

یکی از چند پرتقالی که خیلی وقت است توی یخچال مانده اند را با امید بدمزه نبودنش بیرون میارم و شروع میکنم به پوست کندن.  دو روز پیش دو روز پشت هم بریک داون داشتم ولی خیلی یهویی متوجه میشوم که خیلی ملایم بودند، خیلی ملایم تر از روزهای قبل از بیست و پنج سالگی. شاید وقت نداشتم زیاد بهشان فکرکنم و مثل سکته های خفیف توی خواب ردشان کردم بدون فهمیدن، شاید هم در فکر نکردن زیاد از حد به آزاردهنده ها خیلی حرفه ای شدم. قبلا زیر سبیلی ردشان میکردم ولی یکهو یک جا به لبه ی شیرجوش میرسیدند و طوری سر میرفتند که تا دو روز باید میسابیدم. اما الان خیلی حرفه ای تا بیاید سر برود با یک حرکت از روی گاز برش داشتم و دیگر سررفتنی در کار نبود. برنج روی گاز دارد دم میکشد و پرتقال انگار آنقدرا هم صبحانه ی بدمزه ای نیست. دوست دارم الکی خودم را شاغل نیمه وقت بنامم و همان گاهی وقت ها که با حاجی میروم مغازه و از جنس ها عکس میگیرم را یک بخش مهم از رزومه ی کاری نداشته ام بدانم و مطمئن باشم همین کار به اضافه ی یکهو تنها شدنم از هر روز نبودن از صبح تا شبی حاجی کلی به مهارتم در برداشتن قابلمه قبل از سررفتن اضافه کند. قبل ترها فکر میکردم کارکردن همچین هم مغوله ی مهمی نیست اما خب آن موقع ها درس میخواندم و مشغول بودم. الان هم همچنان از نظرم مغوله ی حیاتی ای نیست، اما خود ذات مشغول بودن به چیزی و داشتن هدفی بگیر از مشهور شدن توی کل دنیا تا بزرگ کردن یک بچه ی قابل تحمل برای جامعه تا یادگرفتن و بهترشدن یا هرچی که هرکسی دغدغه اش را داشته باشد از نان شب و موبایل خوب و هوای تمیز هم حیاتی تر است. کلا دغدغه که نباشد میشینی از روی پرز روی مبل هم دلیل برای غم و غصه پیدا میکنی. باور نمیکنم که میخواهم بگویم دغدغه چیز خوبیست. همان نمک زندگی و برای من غرق نشدن توی خود همیشه دنبال غم و غصه ی توی غربت مانده ام.  پرتقالم تمام شده و باید بروم سیب زمینی سرخ کنم و دوش بگیرم و حاجی را راضی کنم که امروز هم باید بیایم و عکس هایی که تو بگیری زشتند و بگوید خسته میشوی و بگویم چه کنم دیگر من خیلی حضور حیاتی ای در بیزینس شما دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

داستان یک و ص ل

چهارده سالم بود که به قول خودم عاشق شدم. تابستون دومی بود که برای ده روز اومده بودیم سفر دبی خونه ی داییم. حاجی اون موقع ها ۱۸ سالش بود و من...