دز خوشی

ده روز، اینجا، در خانه‌ام نبودم و رکورد دور بودن از حاجی را پس از دو سال زدم. قبل از رفتن خیلی مقاومت میکردم، راستش تنها بودن پیش پدر و مادرم را دوست ندارم، تنها‌ به این خاطر که بلد نیستند نگرانی هایشان را درست و قشنگ ابراز کنند و سوالاتی میپرسند که گاهی تا ته دلم را میسوزاند. در جواب هم یا لال میشوم یا هرچقدر هم حقیقت را بگویم آخرش هم دفاع بیخودی محسوب میشود. بگذریم، رفتم و به جز چند اتفاق بد که همیشه هستند و یک بار نشد که نباشند که بتوانم لبخند بزنم و بی فکر، راحت بگویم بله خیلی خوش گذشت، بدک نبود. روزی که برگشتم در عوض خیلی روز خوبی بود، با کلی تصمیم برای کارهای مفید کردن که هر بار به ایران میروم و سوشال لایفم از پری سرریز میکند، میگیرمشان و باز که برمیگردم و تنها میشوم حال هیچ کدامشان را ندارم، وارد هوای داغ اینجا شدم. حاجی را که دیدم اینقدر دلم برایش لک زده بود که میخواستم برایش درجا بمیرم، حتی برای غرها و بدخلقی‌هایش. دوست داشتم توی بغلش ذوب شوم و آن حس برای همیشه توی رگ‌هایم بماند. خیلی وقت بود تا این حد عشقولی نشده بودم. یاد دیدارهای هر پنج شش ماه یک بار چند روزه‌مان افتاده بودم. وارد خانه که شدم با چنان بل بشو و کثیفی‌ای رو به رو شدم که همه ی عشق و عاشقی از سرم پرید و با دیدن بن‌سای زرد شده ام از زندگی ناامید شدم. آخر یک بن سای که سی و پنج سال دست صاحب قبلیش زنده و سرحال مانده چطور ده روز با حاجی دوام نیاورد؟ از همان اوج در لحظه به زمین خاکی پرتاب شدم، بعد گربه هایم را دیدم و دوباره گل از گلم شکفت، بلافاصله جزییات نابود شده در خانه را دیدم و خلاصه تا دو سه روز بعدی که در حال بشور و بساب بودم حالم سر جایش نبود، آخرش هم نفهمیدم این سفر و چند روز اول برگشتنم خوب بودند یا نبودند، گمانم دنیا کلا همه کار و بارش را گذاشته کنار و نشسته به تنظیم دز خوشی و ناراحتی های من که یک وقتی خدای نکرده زیادی پشت هم خوش نباشم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

داستان یک و ص ل

چهارده سالم بود که به قول خودم عاشق شدم. تابستون دومی بود که برای ده روز اومده بودیم سفر دبی خونه ی داییم. حاجی اون موقع ها ۱۸ سالش بود و من...