ته نشین

دونه های فیروزه ای تسبیح رو با انگشتام یکی یکی‌ جا‌ به جا می کنم و به حرفای سخنران یکی درمیون گوش میدم. فکرم داره هرجایی که فکرشو بکنی میچرخه. چند روزیه رفتم تو خودم، از همونا که‌به یه بهونه ای میاد و میره ته دلت سنگینی میکنه الکی الکی. ته نشین میشه رسوب میشه. حاجی دیشب بهم میگفت تو یه چیزیت هست، سه روزه که دیگه مثل چهار روز پیش و قبلش نیستی. گفتم چیزیم نیست ولی خب راستش این بود که چیزیم هست انگار ولی نمیدونم چمه. احساس ترس و گمشدگی دارم ته ذهنم. یکی از دونه های تسبیح یه سبز قشنگی قاطیشه، دونه ی مورد علاقمه. میگیرمش دستم و همچنان ذکری نمیگم. از آینده میترسم ولی چنگ زدم به امروز که یادم نیفته، که تو لحظه باشم، گاهی میتونم مپل چهار روز پیش گاهی نمیتونم مثل این سه روز. هربار آینده هایی که ترسناک بودن اومدن و رفتن معلوم ‌ شده اونقدرام ترسناک ‌نیستن اما من هی دارم بزرگتر میشم و ترسام کمتر و بزرگتر. از بهشت و جهنم حرف میزنه. فکر میکنم صفر و یک. اما من که بیست و پنج صدمم چی؟ دونه ی‌ مورد علاقمو‌ که آخرین‌دونه ست رو رد میکنم و فکر میکنم سحری چی بذارم؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

داستان یک و ص ل

چهارده سالم بود که به قول خودم عاشق شدم. تابستون دومی بود که برای ده روز اومده بودیم سفر دبی خونه ی داییم. حاجی اون موقع ها ۱۸ سالش بود و من...