چهارده سالم بود که به قول خودم عاشق شدم. تابستون دومی بود که برای ده روز اومده بودیم سفر دبی خونه ی داییم. حاجی اون موقع ها ۱۸ سالش بود و منم یه توجه خاصی ازش میدیدم و همین دلمو برد. البته فکر کنم توهم زده بودم ولی خب به هر کلکی شده آی دی یاهوشو پیدا کردم وقتی برگشتم تهران بهش پی ام دادم و چت کردیم. اوایل خیلی دخترعمه پسردایی ای ولی من یه وبلاگ داشتم که توش از احساسم نوشته بودم ولی بهش آدرسشو نمیدادم. تا اینکه لابه لای این حرفای پسردایی دخترعمهای جمله هایی شنیدم که خیلی فراتر بودن و منم دل رو زدم به دریا و آدرس وبلاگمو بهش دادم. از اونجا شروع شد عشقولی بازیای نوجوونی و اونیکه سه چهار سالی میشد ایران نیومده بود، توی یه سال چهار بار اومد. با هم بیرون نمیرفتیم، توی خونه ی خالهم زیاد همو میدیدم و منتظر فرصت واسه تنها شدن و وقتیم تنها میشدیم اکثرا فقط میشستیم همدیگه رو تماشا میکردیم. یه بار صبح غافلگیرم کرد و اومد جلپی در خونهمون و منو تا سرکوچه ی دبیرستان همراهیکرد و اون ده دقیقه رو با فاصله راه میرفتیم و شالگردنمو که بهش دادم برای اینکه سردش نشه آخرش ازش پس گرفتم. تا یه عمریم پشیمون بودم که چرا نذاشتم پیشش بمونه اون کهبه زور بهم پسش داده بود، دفعه ی بعد به هرکلکی دادمش بهش. خلاصه بعد از ۶ ماه مامان و بابام فهمیدن تماس داریم (نمیدونم از قبض تلفن خارجه یای مشکوک شدن و بعد توی گوشی مامانم اس ام اسارو دیدن - آخه آدم اینقدر نفهم!) دعوا و محرومیت از کامپیوتر و تنها موندن خونه و با اونم تلفنی یه دعوا. بعد چند هفته یواشکی یه ارتباطایی به زور برقرار کردیم و نزدیکای سالگرد میشد که مامان و بابام رفته بودن کربلا و من خونه تنها بودم که فهمیدم اومده ایران یواشکی، اومد خونمون برای یه ساعت، من با چادر گلگلی اینور خونه اون اونور خونه، هی سعی کرد یه کم نزدیک تر باشه بهم ولی خب نه میتونست قصدی داشته باشه نه من قبول میکردم. حتی چادرمو نیاوردم روی شونهم بس که من باحیا بودم یه زمانی.یه گردنبندی بهش دادم که کلک گفت براش ببندم منم با دست لرزه و رعایت فاصله و اینا بستم. رفت و چند هفته بعد که با هم حرف زدیم یهو گفت این رابطه باعث استرس و اذیت منه، اگه کسی باز بفهمه همه چی خراب میشه، اگه خواست بهم برسیم که میرسیم اگرم نه که هیچی. همین و خداحافظی. دفعه ی بعدم که تماس گرفتم جواب نداد و ما سه سال رابطه نداشتیم با هم. البته اون اواسط من غمزده ی شکست عشقی خورده هر روز یه فاز داشتم، ناراحتی، دلتنگی، دل شکسته، متنفر و بگیر و برو. یه بار با یه اسم دیگه باهاش چت کردم گفت که سیگاری شده و خیلی اوضاعش رو به راه نیست بعد از جدا شدن از عشقش و اینا که آخرم فهمیدم از اول میدونسته که من منم. بعد از یک سال اومده بود ایران و مشهد بودم و ندیدمش، یکی از دخترای فامیل که دوست صمیمی من بود و گاهی اوقات پیغام رسان میشد وقتی من نمیتونستم تلفن بزنم، اون دختر بهش پیام داده بود و یه کم شاکی بود ازش حاجی هم بهش گفت که من یه بیماری دارم یعنی صرع و نمیتونم الان باهاش باشم اون اذیت میشه. من روحم خبر نداشت ولی باز سعی کردم حرف بزنم و بفهمونمش که برام مریضیش مهم نیست اونم باز حرف خدا بخواد و اینجوری ریسکه رو زد (تا حالا با دختری نبود اونم به این آویزونی و خب هول میکرد و اصلا نمیتونست درست توضیح بده و من مدام لنگ درهوا بودم که یعنی چی و اصلا چرا و مشکل چیه بعد اون همه عاشقانه، فقط اینو بفهمم و برم، که نمیشد). بعد از اون یکی دو بارم توی فیسبوکش دیدم که واسه یه دختر کامنت قلب گذاشته (که بعدا فهمیدم برادر محترمش بوده) و قاطی کردم .بعد سه سال خیلی اتفاقی از سر یه ایمیل اشتباه شروع کردیم حرف زدن و با هم قرار گذاشتیم سه ماه با هم باشیم و بعد ببینیم اصلا به درد هم میخوریم یا نه. اگه بود که قطع میکنیم تا وقتش اگرم نه که هیچی خلاص شیم از این فکر. هنوز سه ماه نشده بود که من همش میدیدم جدی نمیگیره و حرفامون کلا از شوخی و اذیت کردن منه، منم قاطی کردم که نمیخوام این رابطه ی اینجوری روادامه بدم همش عذاب وجدان دارم. اونم گفت باشه و باز خداحافظی کردیم. من هنوز توی درگیریای شدیدم با خودم بود که وقتی رفته بودم مشهد با خدا معامله کردم که من فراموشش میکنم، اگه شدنیه و صلاحه خودت درست کن اگه نه که خودت از دلم بیارش بیرون. تقریبا یه ماه بعد بهم پیام داد و شروع کرد حرف زدن که من الان شرایط زن گرفتن دارم تقریبا و میخوام بیام جلو (تاقبل از این ما هیچوقت حرف ازدواج نزده بودیم). منم زده بودم کانال نه من نمیخوام و بعدم کانال حالا ببینم اصن از شرایطت و شخصیتت خوشم میاد یا نه. (ما توی اون یه سال رابطه کلا فقط قربون صدقه و حرف عاشقانه بودیم و اون دو سه ماه هم که درگیری و طفره رفتن از حرفای گذشته). نگو کلا حاجی این همه مدت تصمیمش رو گرفته بوده و فقط منو تو آب نمک گذاشته بوده و خودشم اذیت بوده ولی از ترس ریسکی که دوباره مامان بابای من بفهمن همه چی کاملا خراب میشه در حال کج بدار و مریز بوده. منم اینو حس میکردم که چیزی که به ظاهره نیست قضیه ولی بچه بودم و درست نمیفهمیدم و پر از احساسات ضد و نقیض. خلاصه یه مدتی با این داستانه مثل خواستگارا رفتار کردن سر کردیم (من سال اول دانشگاه بودم) و کم کم برگشتیم به حال عشقولانه ای که قبل بود و این همه مدت قایم شده بود. هنوز پای پدر مادرا وسط نیومده بود و داییم فقط یه صحبت غیرمستقیم با بابام کرده بود که جواب درستی نگرفته بود. بیشتر در واقع یه سوتفاهم و به همین خاطرم داییم فکر کرده بود جواب منفیهو گذاشته بود همه چی رو روی پاز. از اونور من و حاجی واسه خودمون داشتیم همه کاری میکردیم. اولین باری که بعد از مدت ها اومد ایران و من ندیده بودمش چندین سال رو هیچوقت یادم نمیره، همه ی وجودم میلرزید. این بار اما خبری از حیا و با فاصله راه رفتن نبود چون به فکر خودمون ما دیگه زن و شوهریم چون تصمیممون دیگه قطعیه. اولین دست هم گرفتنا و بغل کردنا، همون موقع ها بود که فهمیدم از چند سال پیش چقدر تغییر کرده، نمازاشو درست نمیخونه، مشروب میخوره و چیزایی که تا حالا هیچوقت نشنیده و ندیده بودم ولی همدیگه رو دوست داشتیم. تو اون یه ۶ ماهی که خانواده ها توی سوتفاهما بودن، ما دوتایی پیچوندیم رفتیم یه هفته شمال، یه بار هم عید مامان و بابام رفتن سفر و حاجی اومد خونمون موند و عشق دنیا رو میکردیم با همه ی بالا پایینای خودمون و بقیه و استرسا و عذاب وجدانا و همه ی خوشی هاش. بعد از اون من و مامان و بابام و برادرام یه سفر رفتیم دبی خونه ی داییم و این دیدار باعث شد که حرف خواستگاری پیش بیاد دوباره. اونجا داییم موضوع بیماری حاجی رو به خانواده ی من گفت و همون شد نقطه ی شروع بیشتر از دو سال درد. ما برگشتیم و قرار شد تصمیم بگیرن. مامان و بابای من با اطلاعاتی که فکر میکردن درسته فریک اوت کرده بودن و چندتا دکتر توی تهران روی همه ی دکترا رو سفید کردن و نسخه ی این مردنیه رو پیچیدن. مشاوره از اون بدتر. اصرارای من و فکرای اونا. بعد از همه ی فشارایی که من با سکوت و زیربار نرفتنم آوردم، بابام یه شب اومد و بهم گفت من به فلانی که خیلی شخص بزرگیه گفتم امشب استخاره بگیره، من حق دارم استخاره بگیرم و تو هم بهتره راضی باشی من به هرحال کارمو کردم. فردای اون روز دنیا سیاهتر شد. استخاره بد اومد، مامان و بابام شکشون به ارتباط ما رو به یقین تبدیل کردن و موبایل و لپ تاپ و همه چی جمع شد. تماس گرفتن و گفتن استخاره بد اومده و دعوایی بین خواهر و برادر راه افتاد که نگو و نپرس. وارد جزییات نشم دو سال تمام هر چند وقت یک بار یه بحث و دعوایی بینشون میشد و هیچکدوم هم کوتاه نمیومدن. منم وقتی گوشیم رو بهم پس دادن دوباره ارتباطم رو شروع کردم. بعد از دو سال یه بار خاله های مامانم رفته بودن دبی خونه ی داییم که خاله های اونم میشن. من به حاجی گفتم از فرصت استفاده کن و با خاله جان حرف بزن اون خیلی از این کارا کرده و فقط اون میتونه یه کاری کنه چون مادربزرگ و پدربزرگمون فوت کردن و فقط اونه که جاشونه گرفته. صحبت کرد و اون دو تا بنده ی خدا آستینا روبالا زدن که هرجوریشده کار ما رو درست کنن. همون موقع من خودمونو مجبور کردم که توبه کنیم و دیگه همه ی ارتباطمون رو به حرف زدنای معمولی محدود کنیم و خبری از عکس یا بغل و دست گرفتن نباشه تا شاید خدا یه کمکی کنه. اونا وارد عمل شدن و بعد از شاید ۴-۳ ماه تلاش و حرف زدن با این و با اون راضیشون کردن. راضی که چه عرض کنم به خاطر ما که بچه هاشونیم مجبورشون کردن. یه مراسم خواستگاری برگزار شد با معجزهی خدا و البته رضایت نه چندان از ته دل مامان و بابام. هفته ی بعدش توی حرم حضرت معصومه عقد دایم خوندن برامون و یه مراسم کوچیک توی خونه و قرار بود روز بعد بریم محضر که یهو همه ی خوشیا باز آوار شد سرمون. حاجی فهمید یکی از داروهایی که برای بیماریش میخوره توی آزمایش خون تاثیر میذاره و از نگرانی خراب نشدن همه چی (توی آزمایش مثل اعتیاد مشخص میشه) مامان و باباش رو راضی کرد که برگردیم دبی تا من این قرص رو عوض کنم و بعد آزمایش و کارای عقد، دنبال بهونه بودن که به مامان بابای من چی بگن و آخرم دست و پا شکسته یه چیزایی از قرص گفتن که علت اصلی نگرانی و مخالفت مامان و بابام بود و برگشتن دبی. دوباره دعوا و بعد چند هفته گوشی منو گرفتن که ارتباط نداشته باشم باهاش و باز روز از نو دعوا از نو. این بار عمه م به بابام گفت که از نظر شرعی حق نداره این کارو کنه و اون شوهر منه و بابامم بعد از پرس و جو بالاخره گوشی رو داد. دعواها و بحثا چه ما تو خونه و چه خانواده ی ما با اونا ادامه داشت، هر ۴-۵ ماه هم حاجی یه هفته میومد دیدن من. بعد از یه سال بالاخره یه کم آروم شدن و عقد محضری با یه سری دعوا سر مهریه انجام شد و کلا هم که در طول عقد بیرون رفتن خیلی محدود و شب ها هم توی اتاق داداشام میخوابید. بعد از یه سال و نیم عقد بالاخره عروسی شد و همه ی کارای عروسی رو خودم تنها به همراه دوستام انجام دادم و بالاخره عروسی کردیم و شب عروسی رفتیم زیرزمین خونه ی درحال بازسازی داییم و با مهمونا زنونه و مردونه جدا خوابیدیم (فکر کنم اولین عروسی اینجوری بود و این اولین انتخاب خودمون توی زندگی بود) فرداشم پرواز کردیم دبی به خونه ی تازه خریده شده ی خالی از سکنهمون و خودمون ذره ذره خریدیم و چیدیمش و حالا شده خونه ی سبزمون. وقتی میگم کل عمرم با تو گذشت فکر نکنم اغراقی در کار باشه!
سرخوشی های یک زنِ خانه
ته نشین
دونه های فیروزه ای تسبیح رو با انگشتام یکی یکی جا به جا می کنم و به حرفای سخنران یکی درمیون گوش میدم. فکرم داره هرجایی که فکرشو بکنی میچرخه. چند روزیه رفتم تو خودم، از همونا کهبه یه بهونه ای میاد و میره ته دلت سنگینی میکنه الکی الکی. ته نشین میشه رسوب میشه. حاجی دیشب بهم میگفت تو یه چیزیت هست، سه روزه که دیگه مثل چهار روز پیش و قبلش نیستی. گفتم چیزیم نیست ولی خب راستش این بود که چیزیم هست انگار ولی نمیدونم چمه. احساس ترس و گمشدگی دارم ته ذهنم. یکی از دونه های تسبیح یه سبز قشنگی قاطیشه، دونه ی مورد علاقمه. میگیرمش دستم و همچنان ذکری نمیگم. از آینده میترسم ولی چنگ زدم به امروز که یادم نیفته، که تو لحظه باشم، گاهی میتونم مپل چهار روز پیش گاهی نمیتونم مثل این سه روز. هربار آینده هایی که ترسناک بودن اومدن و رفتن معلوم شده اونقدرام ترسناک نیستن اما من هی دارم بزرگتر میشم و ترسام کمتر و بزرگتر. از بهشت و جهنم حرف میزنه. فکر میکنم صفر و یک. اما من که بیست و پنج صدمم چی؟ دونه ی مورد علاقمو که آخریندونه ست رو رد میکنم و فکر میکنم سحری چی بذارم؟!
ابر و باد
حالت خیلی رو به راه نباشد، بعد بشینی و بخواهی یک متن جالبی که حس خوب از خودش ساطع کند بنویسی، مثل اینکه در هوای طوفانی بخواهی با قشنگ ترین مدل مو و لباست قدم بزنی و قشنگ بمانی، خب نمی شود دیگر.
ته دلت هی الکی قل قل میزند و مقاومت میکند که روی خوشش را نشان بدهد، عین همه ی بچه ها وقتی میخواهند داروی تلخ مفید بخورند. اصلا چه ربطی بهم دارند نمیدانم فقط میدانم کمی تا قسمتی ابریام. همینجوری الکی به همه چیز گیر میدهم و به گیر دادن خودم هم گیر داده ام.
ما زن ها گاهی اینجوری میشویم، بی هیچ دلیل مشخصی ابر و باد درونمان همزمان راه می افتند و هرچی جلوی دستشان باشد را هم میزنند.
خوب است این جور وقت ها یکی باشد دستمان را بگیرد بگوید عیب ندارد بی بهانه، بهانه گیری میکنی. من همینجا محکم دستت را میگیرم و باد مرا نمیبرد تا آسمانت باز آفتابی شود. من همین جام. همین جا زیر آسمان طوفانیات، کنارت.
تسبیح کهربای سبز
پدر و مادرم یک تسبیح کهربای سبز (که آخر هم نفهمیدم بالاخره کهربای سبز داریم یا نه بس که هر فروشندهای با اعتماد به نفس کامل یک نظر قطعی مخالف نظر قبلی داد) به حاجی هدیه داده بودند، خیلی دوستش داشت. حالا فکر نکنید خیلی مذهبی و اهل ذکر و این هاست، نه اصلا. کلا از اینکه به ریشش و استایلش میآید و میتواند در نقش چیزی مثل اسپینر باهاش بازی کند، خوشش می آمد و الحق خیلی هم زیبا بود.
من کلا برای حاجی کادو نمیخرم بس که از همه چیز بدش می آید و چیزهایی که میپسندد یا گران هستند یا همهشان را دارد! خیلی وقت است که کلا بیخیال کادو و سوغاتی شده ام.
نام برده تسبیح کهربای سبزشان را پارسال گم کردند، یا کسی دزدیدش یا حالا هرچه. در فراق ایشان میسوخت و میساخت.
تنها که به تهران رفته بودم، پدر و مادرم یک مبلغی پول به عنوان هدیه ی تولد به من دادند که هرچه دوست داشتم و لازم داشتم برای خودم بخرم، من هم یکهو دو شب بعد در سرم جرقه زد که خیلی خودشیرینی کنم و با آن پول یکی عین آن تسبیح کهربای سبز را برایش بخرم. به حاجی گفتم من کادو گرفتم ولی میخواهم پولش را یک کاری کنم که نمیخواهم به او بگویم. ذره ای کنجکاوی نکرد و گفت باشد پول خودت است، من حرص خوردم که چرا نشد کمی نمک قضیه را زیاد کنم.
با کلی گشتن و تلاش بالاخره پیدایش کردم و خریدمش و اینقدر از تصور خوشحال شدن حاجی و کاری که کردهام سر کیف بودم که موقع کادو گرفتن اینجوری نیستم.
رسیدم و کادویش را با کلی آب و تاب تقدیمش کردم و از دیدن ذوقش هی ذوق کردم. آخر هم نفهمید این از همان پول است و مجبور شدم خودم برایش توضیح دهم که ببین من چه زن خوبیم که همچین کاری کردم، حاجی هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت خب از پولی که خودم برایت ریختم میگرفتی من فکر کردم آن هدیه را میخواهی صرف خیریه کنی. اینجوری بهتر بود.
من کاری که خودم کردم را بیشتر دوست دارم.
پایان!
دز خوشی
ده روز، اینجا، در خانهام نبودم و رکورد دور بودن از حاجی را پس از دو سال زدم. قبل از رفتن خیلی مقاومت میکردم، راستش تنها بودن پیش پدر و مادرم را دوست ندارم، تنها به این خاطر که بلد نیستند نگرانی هایشان را درست و قشنگ ابراز کنند و سوالاتی میپرسند که گاهی تا ته دلم را میسوزاند. در جواب هم یا لال میشوم یا هرچقدر هم حقیقت را بگویم آخرش هم دفاع بیخودی محسوب میشود. بگذریم، رفتم و به جز چند اتفاق بد که همیشه هستند و یک بار نشد که نباشند که بتوانم لبخند بزنم و بی فکر، راحت بگویم بله خیلی خوش گذشت، بدک نبود. روزی که برگشتم در عوض خیلی روز خوبی بود، با کلی تصمیم برای کارهای مفید کردن که هر بار به ایران میروم و سوشال لایفم از پری سرریز میکند، میگیرمشان و باز که برمیگردم و تنها میشوم حال هیچ کدامشان را ندارم، وارد هوای داغ اینجا شدم. حاجی را که دیدم اینقدر دلم برایش لک زده بود که میخواستم برایش درجا بمیرم، حتی برای غرها و بدخلقیهایش. دوست داشتم توی بغلش ذوب شوم و آن حس برای همیشه توی رگهایم بماند. خیلی وقت بود تا این حد عشقولی نشده بودم. یاد دیدارهای هر پنج شش ماه یک بار چند روزهمان افتاده بودم. وارد خانه که شدم با چنان بل بشو و کثیفیای رو به رو شدم که همه ی عشق و عاشقی از سرم پرید و با دیدن بنسای زرد شده ام از زندگی ناامید شدم. آخر یک بن سای که سی و پنج سال دست صاحب قبلیش زنده و سرحال مانده چطور ده روز با حاجی دوام نیاورد؟ از همان اوج در لحظه به زمین خاکی پرتاب شدم، بعد گربه هایم را دیدم و دوباره گل از گلم شکفت، بلافاصله جزییات نابود شده در خانه را دیدم و خلاصه تا دو سه روز بعدی که در حال بشور و بساب بودم حالم سر جایش نبود، آخرش هم نفهمیدم این سفر و چند روز اول برگشتنم خوب بودند یا نبودند، گمانم دنیا کلا همه کار و بارش را گذاشته کنار و نشسته به تنظیم دز خوشی و ناراحتی های من که یک وقتی خدای نکرده زیادی پشت هم خوش نباشم!
عمود منصف
من از آن میکسهای خیلی عجیبم، که فکر نکنم در دنیای واقعی و از نزدیک دیده باشید، شاید هم دیده باشیدمان ولی شرط میبندم همهی این عجیبی را نمیدانستید.
باحجابم، دو تا گربه دارم، خارج از ایران زندگی میکنم و خیلی چیزها را تجربه کردهام. از همان اسمش را نبرها، نوشیدنی ها، کشیدنی ها، خوردنیها، انجام دادنیها. الان دیگرانجامشان نمیدهم، حداقل دوتایشان را اصلا سمتش نمیرم ولی شوهرم همچنان پیگیرانه انجامشان میدهد. نماز میخوانم، یک دانه از موهایم بیرون نیست هیچوقت، الان هم توی حرم امام رضا نشسته ام و دارم حساب کتاب میکنم که احتمال اینکه کسی به عجیبیه من الان اینجا باشد چقدر است؟ یک در چند میلیون؟
خودم هم خودم را باور نمیکنم و گیجم و شاید مقدار زیادی هم درگیر. از آن زندگیهایی که هیچکس از درونشان خبر ندارد و با یک کلمه دانستن هم خیلی راحت میشود جاجش کرد. خیلی هم مستقیم و رک.
حرم را دوست دارم، مسجد را دوست دارم اما خیلی اوقات همپر از پایین و بالا و شک و تردیدم، آرامشم انگار اینجاست و گرنه خیلی پیش تر از اینها خیلی چیزها را بی خیال میشدم اما چنگ زدم بهشان چون وقتی نیستند یا کمرنگند آرام نیستم. حتی اگر ایمانم با یقین نباشد.
راستش خیلیمیترسم، هم از واقعی بودن همهچی هم از الکی بودنش. آنقدر وسطم که توی هیچ کدام از دوراه خوب و آرام کامل نخواهم بود. یکلنگ اینور آن یکی آنور و بقیهی بدنم هم در ناکجا آباد. و بدیش هم اینست که فکر نمیکنم هیچوقت بشود به یقین رسید! توی هر طرف که باشی از یه سری چیزها محرومی و هرچقدر هم حاجی بگوید حد وسط خوب است و باید ضروریات را انجام داد و لذت هارا هم برد توی کتم نمیرود. هردو در متضادترین و دورین حالت ممکن ایستادهاند. خب راستش اگر دست خودم بود همینور خیالراحت با محدود میماندم و کلا بیخیال لذت و این داستانها میشدم ولی همهی رویاها و آرزوها و خواستههای حاجی درست نقطهی مقابل اینجا ایستاده و درستش این است که هر دو به عمو منصف نقل مکان کنیم. نمیدانم چه خواهد شد و چطور خواهد بود ولی من الان در همین لحظه زندگی میکنم و سعی میکنم انرژی خوب حرم را توی ذهنم حک کنم. خودم را با نمازها و دعاهای تند تند خفه نکنمو فکر کنم و دعا و مراقبه. آخر اگر به جهنم بروم همچین آرامشی نخواهم داشت!
دغدغهای به نام نمک
داستان یک و ص ل
چهارده سالم بود که به قول خودم عاشق شدم. تابستون دومی بود که برای ده روز اومده بودیم سفر دبی خونه ی داییم. حاجی اون موقع ها ۱۸ سالش بود و من...
-
حالت خیلی رو به راه نباشد، بعد بشینی و بخواهی یک متن جالبی که حس خوب از خودش ساطع کند بنویسی، مثل اینکه در هوای طوفانی بخواهی با قشنگ ترین م...
-
پدر و مادرم یک تسبیح کهربای سبز (که آخر هم نفهمیدم بالاخره کهربای سبز داریم یا نه بس که هر فروشندهای با اعتماد به نفس کامل یک نظر قطعی مخال...
-
ده روز، اینجا، در خانهام نبودم و رکورد دور بودن از حاجی را پس از دو سال زدم. قبل از رفتن خیلی مقاومت میکردم، راستش تنها بودن پیش پدر و مادر...